۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

هشت سال گذشت . . .

امشب از تو و برای تو می نویسم , ای خفته در افق دوردست جدایی ها ! ای پرکشیده تا ملکوت آسمان ها ! ای تک ستاره امید در خلوت تاریک شب ها ! ای عزیز سفر کرده ام ! پدرم !

به یاد ایام خوشی که در سایه سار مهر پدریت روزگار می گذراندم و سرمست از شمیم دلنواز مهربانیت بودم .

اولین کلامی که در آستانه ورود به این دنیای پر هیاهو بر جانم نشست صوت دلربای تو بود آنگاه که اذان را در گوشم زمزمه کردی و اولین قوت جسم نحیفم را دستان مهربان تو بر دهانم نهاد آنگاه که کامم را با تربت پاک سید و سالار شهیدان برگرفتی.

لحظه لحظه ی خاطرات شاد کودکیم سرشار از حضور سبز توست وقتی که آغوش گرمت پناه بی کسی هایم بود و شانه های با صلابتت تکیه گاه گریستن های کودکانه ام .

در قلب خسته ام بذر محبت اولیای خدا را نشاندی و زبانم را با ذکر و نام مقدس ترین مخلوقات الهی آشنا کردی , آنگاه که بر زمین افتادم گفتی بگو یا زهرا , آنگاه که خواستم برخیزم گفتی بگو یا علی و آن هنگام که آب نوشیدم گفتی بگو یا حسین ...

دلتنگ توام پدر ! دلتنگ آن نگاه گرم و نافذت که وقتی بر کویر وجودم باریدن می گرفت غصه هایم را می شست و گل بوته امید در آن می شکفت ...

دست تقدیر چه زود طومار زندگیت را درهم پیچید و گل چین بی رحم روزگار چه نامردانه دفتر عمر تو را به آخر رساند !

آخرین نگاهت را هنوز به یاد دارم .آن روز که در کنار بسترت بی تاب تر از همیشه نشستم و دست گرمت را بر سینه ام نهادم . تو چشم گشودی و نگاهم کردی و من دل به زلال دیدگان تو سپردم . سکوت بود و سکوت و دنیا دنیا حرف در پس آن خلوتی که آخرین هم نشینی من با شمع وجود تو بود . قطره اشکی که از آسمان چشمانت بارید و بر پهنه گونه ات نشست شرری شد بر قلب پر دردم که نه قلبم را که تمام وجودم را آتش زد .

و تو رفتی ...

و تو رفتی و من ماندم در حسرتی بی پایان در غم هجران تو و اندوهی تلخ در ماتم فراقت ...

حال این منم تنها تر از همیشه , در این آشفته بازار دنیا که هر روز مکر و فریبی نو می آفریند و هر لحظه دامی تازه بر سر راهم می گسترد .

دعایم کن پدر !

از خدا بخواه که تا زنده ام کوله بار انتظاری را که تو بر شانه ام نهادی به سر منزل مقصود رسانم .

دعا کن تا چشمان گنهکارم لایق دیدار آن مهربان ترین پدر عالم گردد

دعایم کن ! ...

بسیار دعایم کن پدر ! ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر