مولوی هم بند من در بازداشتگاه اداره ی اطلاعات مشهد بود. مولوی یکی از
سلسله مراتب روحانیون اهل سنته. ما هم مولوی صداش میکردیم بدون اینکه
بدونیم اسم واقعیش چیه. جرمش خروج غیر قانونی از مرز برای تبلیغ و البته
جرم اصلیش درافتادن با یکی از مخبرین وزارت اطلاعات توی محل زندگیش بود. بی
آزارترین و مهربان ترین موجودی که تا به حال دیده بودم. اهل یکی از
روستاهای توابع زاهدان بود اگر اشتباه نکنم. زمانی که من اونجا بودم حدودا 8
ماه بود که اونجا بود. از این 8 ماه 6 ماهشو انفرادی بود و در 5 ماه اخیر
بازجویی نداشت. کل این 8 ماه رو روزه بود. برای افطارش نصف قوری بهش چای
میدادن و اونم سخاوتمندانه همبندیاش که ما بودیم رو توی اون چای شریک
میکرد. صدای دلنشینی داشت و از صبح تا شب یه گوشه ی بند قرآن و نماز
میخوند. دلش پر بود از برخوردهای توهین آمیز قضات و بازجوها که فقط و فقط
به جهت سنی بودنش نثارش شده بود. برای نمونه نقل قولی داشت از بازپرس
پروندش که در اولین جلسه ی بازپرسی ازش پرسیده بود: "مسلمانی یا سنی؟"
در مورد قرائت های نو ایدیشانه از قرآن باهاش حرف میزدم و اونم با سعه ی
صدر گوش میداد و با همون متانت خاصش با من بحث میکرد. توی بند واسه مشت و
مالش نوبت میگرفتیم. بعد از بازجویی و برگشتن به بند چهره ی باز و خندون و
استقبال گرمش مرهم خوبی بود... و حالا شش ماهه که پیکر بی جان مولوی رو
تحویل خوانوادش دادن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر