۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

بدترین روز زندگیم

ساعت 4.صبح با دیدن یک پارچه سفید که روی بدن پدرم انداخته بودن روزگار بد من شروع شد

بعضی روزا با خودم فکر می کنم که شاید خدا اصلاٌ دوستم نداشته که اینجوری کرد با زندگی من و پدرمو که امید من بود و پشتوانه من به زندگی بود رو ازم گرفت ولی باز هم می گم خدایا شکرت و نا شکرت نیستم .

یک چیز جالب می خوام از به دنیا آمدن - به بیمارستان رفتن و از دنیا رفتن بابام بگم که همه این سه رویداد تو روز جمعه اتفاق افتاده

ولی اگه تو این روزای بد اگه بود شاید خیلی آسون تر برام سپری می شد .

دوستان تو این روزهای مقدس و رو به سبز از همتون التماس دعا دارم برای شادی روح پدرم دعا کنید

خدا تمام رفتگان شما رو رحمت کنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر